فیک شکوفه مرگ - قسمت1

کهکشان کره

اینجا یه کهکشان برای همه ی کی پاپر هاست

فیک شکوفه مرگ - قسمت1





نام فیک : شکوفه ی مرگ 

ژانر : عاشقانه ، نخیلی ، اکشن 

سبک :مخلوطی از  تاریخی و مدرن (از اونا نیس که بره آینده ، توی این فیک چیز ها هم به سبک

تاریخیئن هم به سبک جدید)


شخصیت ها : لوهان ، سهون و بعضی از اعضای اکسو ، گرلز جنریشن و گروه های دیگه.



*شاید از خودم میپرسم یه زندگی خوب چه معنی ای داره ، شاید هنوز خودم طعمشو نچشیدم

چون هر چی میگذره قضیه ها پیچیده تر میشن و من بیشتر در تاریکی فرو میرم.من شاهزاده ایم

که تقدیر نوشته شدش بعد از مرگ مادرش دگرگون شد . به همه ثابت می کنم پس زدن من چه

معنی ای براشون خواهد داشت.من لوهانم ، شصت و چهارمین شاهزاده سمپارنیا و پنجمین

شاهزاده ی نسل شینزو ، کسی که همه چیز رو دگرگون می کنه* 

روی سنگی نشسته بود و زانوهاشو به بغلش گرفته بود و با ظاهر شدن ولنر velner کنارش

سرشو به سمت راستش چرخوند و دست نوازشگرانه شو روی سر حیوونش کشید . لوهان :فکر

کنم فقط ما دوتا موندیم.

**** 

با پیمودن مسیری به پسری با موهای بلوند که رگه های بنفش رنگ پشت سرش توی موهاش

زیباتر نشونش میداد رسید.(موهاشو بلوند روشن در نظر بگیرید که پشت سرش یه سِری از تارهای

موش رنگشون بنفشه). لباس آستین بلند سفیدش که طرح های سیاهی روش داشت و به تنش

چسبیده بود توجه شو بیشتر سمت خودش جلب کرد و بدون اینکه کلمه ای از زبونش خارج شه به

پسر زیبای روبه روش که در حال نوازش کردن یه ببر سفید بود خیره شد.

لوهان که متوجه ی پشت سرش شد سرشو برگردوند و با اخم غلیظی که روی صورتش داشت

باعث شد دلِ لی بلرزه.

لوهان: فرمانده اینجا چیکار می کنی؟

لی که انتظار نداشت لوهان متوجه ی حضورش بشه با لکنت جواب داد : شاهزاده..

با یاداوری چیزی حرفشو عوض کرد : فرمانده ، افراد حاضرن.

****

همه سعی میکردن از فرصت نبودن لوهان نهایت استفاده رو بکنن و دور هم نشسته بودن.

بارلت : من نمیتونم اینکه یه بچه ی نوزده ساله قراره بهمون اموزش بده رو درک کنم ، واقعا مسخره

س..

بانتر :چطور ممکنه همچین آدمی جون ما رو تضمین کنه?حتی به بقیه و خانواده ی خودشم رحم

نکرده چه برسه به ما.لعنتی فقط پنج روزه اومده ولی داره دیوونه م می کنه.

شیو:جرعت داری برو به خودش بگو.

بانتر :معلومه که میگم.

همه با شنیدن صدای آشنایی دلهره ای به جونشون افتاد.

لوهان :همین الان بگو.

همه با دیدن لوهان که دست به سینه جلوشون ایستاده بود از جاشون پریدن.

لوهان :منتظرم، حرفتو بزن.

بانتر :من که چ..چیزی نگفتم فر..فرمانده..

ناگهان خنجری از کنار گردنش رد شد و نفسش بند اومد و همه با ترس در حال نظاره بودن.

لوهان :حرفتو بزن.اگه تعلل کنی بهت قول نمیدم خنجر بعدی وسط گلوت فرود نیاد.

با ترس جلوش زانو زد :عفو کنید فرمانده..م..منظوری نداشتم..

لوهان با خشم فریاد زد :یا خفه بگیر و جلوی زبونتو نگه دار یا شجاعت داشته باش و به زبونش بیار.

بقیه از ترس جرعت زبون وا کردن نداشتن که بانتر سکوتو شکست.

بانتر :واقعا نشنیدی یا میخوای دوباره برات تکرارش کنم?

سرشو بالا آورد و پوزخندی گوشه ی لبش نمایان شد که باعث ترس بیشتر اطرافیانش و خشم

بیشتر لوهان شد.

لی :چه غلطی می کنی ?سا..

بانتر :فقط گفتم دوست ندارم زیر نظر یه آشغال باشم که اطرافیانشو با خونسردی میکشه.نمیخوام

زیرنظر کسی باشم که پدر و برداراشو میکشه و خاندان سلطنتی رو به مرز نابودی میبره.فکر کردی

کی هستی?برام مهم نیست تا حالا چه غلطایی کردی نمیخوام از یه آشغال دستور بگیرم.

با این حرفا تمام قلبش آتیش گرفت و دوباره خاطرات گذشته ش به قلبش هجوم بردن ، خیانت

اطرافیانش ، خاطرات تلخ کودکیش ، حرف های بی رحمانه ی پدرش ، اتهامی که نتونست خودشو

ازش رها کنه و حالا شده بود تنها دلیل زندگی کردنش.

بانتر :همونموقع باید سرتو میذاشتی و میمردی .نمیدونم پرنسس برینتا و شاهزاده لیان چرا

گذاشتن زندگی کنی.از همون اول نباید پاتو توی دنیا میزاشتی. 

شماشو بست و این جمله توی ذهنش اکو میشد ، جمله ای که بار ها شنیده بود . از پدرش ، از

ملکه و خیلی های دیگه.نزدیک بود اشک توی چشماش جمع بشه که چشماشو باز کرد و رنگ

چشمان سرخش که با رنگ ارغوانی ترکیب شده بود و زیبایی خاصی به صورتش بخشیده بود به

رنگ سرخ پر رنگ تغییر پیدا کرد.

 

بانتر یکه ای خورد و نفسش حبس شد.

لوهان قدماشو به سمت جلو برداشت و روبه روی بانتر متوقف شد و در فاصله ی چند سانتیش قرار

گرفت که بانتر سوزش خفیفی رو احساس کرد.

گویا نمیتونست خوب نفس بکشه و احساس می کرد خونی در بدنش جریان نداره.بدون اختیار روی

زمین نشست و فقط خون بالا میورد.

لوهان روی زانوهاش نشست و چونه شو توی دستش گرفت و پوزخندی زد :مواظب زبونت باش .

بهت تضمین نمیکنم که دفعه ی بعد اجازه بدم خون توی رگ هات جریان پیدا کنه. 

چونه شو ول کرد و سر جای قبلیش ایستاد.

لوهان :هر چی میخواید بگید آزادید، منم آزادم هر کاری میخوام باهاتون بکنم و آدمی نیستم که

کسیو ببخشم.

و بعد از اونجا دور شد. همه دور بانتر حلقه زدن.

شیو :ببینم تو حالت خوبه?

بارلت :به نظرت حالش خوبه?

لی :لعنت بهت.نمیدونی کِی باید جلوی زبونتو بگیری?

بانتر :اون باید بدونه جایگاهش کجاست.از حرفام پشیمون نیستم.

شیو :فرمانده اون چطور همچین کاری کرد؟

لی :اون خون افزاری می کنه(کنترل خون بدن انسان).انقدر کودنی ?بانتر اون میتونست توی چند

ثانیه جونتو بگیره.

شیو :اون یه آب افزاره (قدرت کنترل آب) ?مگه یه آتش افزا..(قدرت کنترل آتش)

لی :اون میتونه هر چهار تا عنصر* رو کنترل کنه به علاوه اون یه اسپالتر هم هس پس اگه جونتونو

دوست دارید احمق نشید.. *(آب ، آتش ، باد ، خاک ، که خون افزاری هم جزء آب افزاری به حساب

میاد و فقط افراد خاصی تواناییشو دارن)(اسپالتر هم توی قسمت های دیگه توضیحش هست)..

این حرف رو گفت و بقیه ی افرادو توی بهت تنها گذاشت.

جونگهین :این چه وضعشه.اون چطور میتونه .تا الان فقط دو نفر بودن که تونستن به هر چهار عنصر

مسلط باشن.

شیو :منم فکر میکردم فقط یه آتش افزاره .جز افسر وان و بانو کیوکی توی چند قرن اخیر کسی

همچین قدرتی نداشته و حالا همچین هیولایی شده فرمانده ی ما..

جونگهین :حالا میفهمم چرا همه ازش میترسن.

بانتر :مهم نیست.اونو بالاخره سر جاش میشونم.

جونگهین :ببینیم و تعریف کنیم.فوتت نکنه شانس آوردی.

شیو :یعنی الان رفت? 

بانتر پوزخندی زد : منم جای اون بودم خجالت میکشیدم تو روی افرادم نگاه کنم.

شیو : مواظب حرفات باش ، یهو از نا کجا آباد پیداش میشه میفرستت گوشه ی قبرستون.

بانتر : من ازش ترسی ندارم.

شیو : اره من بودم که از ترس داشتم آب میشدم.

بانتر : منتظر بمون و ببین که اون شازده کوچولو رو چجوری پایین میکشم.

نظر نشه فراموش..

 


بعدا فایل پی دی اف برای دانلود قرار داده میشه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 11 دی 1395برچسب:,

] [ 19:41 ] [ sehunie:| ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه